اهورا قبادی ارفعیاهورا قبادی ارفعی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

نفس اهورایی فرشته ها

31هفتگی گلپسری

سلام به پسملی خودم،خوبی مامان جونی...دیروز رفتم دکتر جونیت (خانم دکتر مقصودی) همه چیز خوب پیش میره،صدای قلبت رو هم بابایی اولین بار بود که میشنید... اولش هول شده بود ومیخواست از مطب بره بیرون ،کلی دلمون برات تنگ شده عزیزکم... اینم یه ماچ از پسملی.... دکتر میگفت یه کمی ریزه میزه هستی !بابایی دست پاچه شد وگفت:(کی؟) پ نه پ مامان بچه  که از ریزه بودن داره میترکه! برا همینم به داروهام امگا3 را هم اضافه کرد...خوب بخور نوش جونت... ...
30 فروردين 1391

نیایش

بارلا ها هستی ات را شکر میکنم ،مادرانه احساس قشنگیست حس تپش ها،حس ضربان زندگی در وجودت و  حی بودن یا نبودن ،هست یا نیست،حس غریبیست... وقتی لایق میکنی بر رضوانت،خضوع را،صبر را معنا میکنی... وسپیده دمی که نگاه را می گسترانی،عشق را ارزانی میداری! این حس امانت،این بار گران،این شکوفه صبر را... هستی ات را شکر ،وجودش در امان حق... پسر گل مامانی،بی صبرانه منتظرت هستم.     ...
22 فروردين 1391

شراب شعر چشمان تو

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد! همه اندیشه ام اندیشهء فرداست، وجودم از تمنای تو سرشار است، زمان-در بستر شب-خواب وبیدار است، درادامهء مطلب باقی شعر فریدون رو بخونین     هوا آرام،شب خاموش،راه آسمانها باز... خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز... رود آنجا که می بافند کولیهای جادو،گیسوی شب را همان جاها که شبها در رواق کهکشانها عود می سوزند: همان جاها که اخترها به بام قصرها،مشعل می افروزند: همین فردا که راه خواب من بسته است، همین فرداکه روی پردهءپندار من پیداست همین فردا که ما را روز دیدار است! همین فردا که ما را روز آغوش ونوازشهاست! هم...
17 فروردين 1391

تصاویر فضایی پسمل گلم

اینم عکس 21هفتگی پسرم که 380 گرم وزن داردو فوق العاده شیطونه  وهمیشه در حال جنب وجوش وحرکته.خدا رو چه دیدی شاید هم می خواد فوتبالیست بشه که اینقدر شوت میکنه تو دل مامانی... الان دادا سورنا اومده پیشم ومیگه:( ای ول مامان سحر اهورا جون هم مثل من میخواد فوتبالیست بشه!!!!    آخ جون...)  ...
15 فروردين 1391

دوباره اومدی تو خوابم...

13بدر خیلی خسته شدم ،شمال بودم وشبانه برگشتم تهران... سرمو که گذاشتم رو بالشت خوابم برد، جیگر مامانی اومدی تو خوابم ، می خواستم حمامت کنم... اونقدر تپل بودی که تو بغلم جا نمیشدی... صبح که بیدار شدم خیلی دلم برات تنگ شده بود ..کاش کنارم بودی وپا کوچولوت رو بوسه باران میکردم.از دوریت کم طاقت وخسته شده ام...2ماه دیگه  تو دلم  همین جا کنار قلب مامانی هستی... منتظر اون روز هستم وبرای دیدنت لحظه شماری میکنم... وقتی که خسته می شم ودلم میگیره بابا محمد بهم دلداری میده ومیگه:قدر این روزها رو بدون ،این یه هدیه آسمونیه که خدا به ما داده وبهترین لحظه هایی که دیگه ممکنه امتحانش نکنی... اینم1000 تا بوس برا کوچول موچول خ...
15 فروردين 1391

یک شب رویایی

    شب بود یک شب بی نظیر ورویایی مهربون مامان دیشب اومدی تو خوابم مثل یه فندوق کوچولو بودی..کنار تختم خوابیده بودی ومن با اشتیاق نگات می کردم اینقدر ملوس بودی که دلم می خواست بخورمت... قبل از خوابیدن خیلی به تو فکر کردم .از خدا خواستم تا خوابتو ببینم .آخه خیلی دلم برات تنگ میشه. خدای مهربون من ممنونم از اینکه آرزوم رو برآورده کردی ومنو به یک رویای فراموش نشدنی دعوت کردی... تا قبل از اینکه 4ماه بشی وشروع به تکون خوردن بکنی نمی تونستم باهات ارتباط برقرار کنم..همیشه به خودم میگفتم که آیامی تونم هیچ بچه ای رو مثل دادا سورنا دوست داشته باشم...نمی دونستم که این عشق روچی جوری باید قسمت کنم وفکر می...
14 فروردين 1391
1